توضیح اولیه: حال ندارم کامپیوترمو وا کنم پس زنده باد موبایل که نه نیم فاصله داره نه راست چین.
گربه خوابیده بود رو مبل. خواب که نه. چرت مبسوط. ساعت ها در همین وضع می لمه روی مبل بزرگه و لای چشماش هم وازه و لاس می زنه با خواب. حسودانه رفتم کنارش دراز کشیدم. دراز کشید کنارم. تکیه داد بهم و خودشو لیس زد. دراز شد در حالی که پایش رو چسبونده بود به شیکمم و سرش هم تقریبن روی سینه م بود. یه حال خوشی اصلن. در روز هر قدر می خواد می خوابه و هر جور می خواد زندگی می کنه. اون وقت من به مثابه انسان همه ش به مفید بودن فکر می کنم. واقعا بشر دو پا چی با خودش فکر کرد که مدنیت رو به وجود آورد و تا این حد گسترده کرد؟ زندگی در طبیعت، خوردن و شکار و جفتگیری و لم دادن در آفتاب چش بود که حالا من انسان باید این همه گیر و گرفت داشته باشم؟ این همه چیز که مثل غل و زنجیر چسبیده بهم و شده جزیی از من؟
فکرم اینه اگه احیانا یه روزی که رفتم چک آپ و بهم گفتن مثلا سرطان داری ول کنم برم در دل طبیعت و بشاشم سراسر به مدنیت و سیویلیزیشن و مثل یک حیوان، یک موجود طبیعی زندگی کنم و بمیرم. قبلش؟ شک دارم شجاعت و کونش رو داشته باشم.