۱۶.۶.۹۱

این بار یه حالتی دارم شبیه عادت کردن. اول کمی عصبانی و غمگین شدم و بعد پوووف خیلی بی‌حس. زنگ زده بود به خواهرم و ترسیده، گفته بود که اگه من قراره برم اونجا که باهاش دعوا کنم بهتره نرم. نمی‌دونه که من ترجیحم اینه که مثل یک شاهد خاموش ازین به بعد نگاه کنم و حرف نزنم. مطمئنن اگر انتخاب دست من بود، انتخابم نداشتن برادر بود و مسئولیت این حس من فقط تقصیر مادرمه. زندگی کردن در میان تفکراتِ متناقض خیلی سخته. مادری که ادعا داره فمینیسته ولی پسرپرست بودن از تمام زندگی‌ش شُره می‌کنه. زنی که خودش رو مدرن می‌دونه اما از مادربزرگ ترک سنتی‌ام هم سنتی‌تره. او هیچ‌وقت نگذاشت و نمی‌گذاره پسرهایش بزرگ بشن، بالغ بشن. خیلی از دخترانی که در خانواده‌ای آذری بزرگ می‌شن این فضا براشون غریبه نیست. هر بار خواستم به او بگم که داره اشتباه می‌کنه و باید این رفتارش رو در قبال پسرهاش تغییر بده، منو به حسادت متهم کرد. دلم از طرفی برای برادران فلجم هم می‌سوزه. مرگ مادرم که ناگزیره و دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد، اون‌ها رو بی‌این‌که بفهمن از پا درخواهدآورد. 

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها