رفتیم توی مغازه که آب بخریم. اولی رو دوستم برداشت و دومی رو من دست کردم توی یخچاله که بردارم اما یه چیزی دستمو گزید. انگشت اشارهام بریده بود. اونقدر عمیق که یه دیقهای حوض خون توی دست چپم که زیرش گرفته بودم، درست شد. من از خون و اینا نمیترسم و غش و ضعف هم نمیکنم اما این یکی خیلی عمیق و غیرواقعی بود برای خاطر یه بطری آب معدنی. همینطور تعجبزده بودم که مغازهدار دستمال داد بهم و زخم رو شستم زیر آب. بعدم رفتیم خونهی عموی دوستم و بتادین و چسب و دیگه همین داستانا. اگه تو خارجه بودم الان میتونستم مغازهدار رو سو کنم چون کاملا میدونست بالای یخچالش تیغههای تیز هست و بهمون نگفت دست نکنیم توش یا مواظب باشیم.
دیروز دیدم انگشته سیاه شده. ترسیدم یککم. دیدم من چه وابستهم به دستام. طبق معمول به همهی بدترین چیزا فک کردم. به از دست دادن انگشته و دیدم اوه چه وحشتناک که من اگه انگشت نداشته باشم زندگیم به طرز ملموسی عوض میشه. تا بیام عادت کنم به نقاشی کردن بدون انگشت، چقدر طول میکشه؟ دیدم بود و نبود یه انگشت چطور میتونه زندگی یه آدم سالم رو ازین رو به اون رو کنه. حالا هی فیزیوتراپیش میکنم و روشم تمیز کردم با الکل و دیگه سیاه نیست اونقد که نگران بشم. از فرط ورم، راست نمیشه اما هنوز هست سرجاش. قبلنا فهمیده بودم اگه کور بشم خودمو میکشم اما نمیدونستم یه انگشت میتونه چه تاثیراتی روی زندگیم بذاره. حالا میدونم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر