میشد گفت حالم بد نبود اگر خوب نبود تا سحر تصادف کرد. همینطوری حالم بد و بدتر شد تا دیروز. دیروز هم سحر رو دیدم، هم یه چیزایی از کسانی که انتظار دوستیِ بیشتری ازشون داشتم شنیدم که خیلی ناراحت و رنجیدهام کرد. سحر رو دیدن، اونجوری که روی تخت خوابیده بود و کتفش که از کبودی به سیاهی میزد، خیلی منقلبم کرد. بچه داره به هوش میآد و انگار این روند درد داره.
در مورد دوستام هم که اصلاً ترجیح میدم حرف نزنم که این دیگ خوشبو رو هم نزنم بهتره. اما فقط فهمیدم هر چی بیشتر تو زندگیم به آدمایی که درست نمیشناختم کمک کردم و سعی کردم براشون دوستی کنم، بیشتر آسیب خوردهم تا اینکه دوستیِ جدیدی بسازم. به نظرم آدم بهتره بشینه در گوشهی امن خودش و ماستشو بخوره و اصلاً اهمیت نده که آدمای آشنا دردشون چیه که بعداً به جای دوستیِ متقابل - که انتظار چندان بیجایی هم نیست- تف نکنن تو یقهت اون ناغافل و از پشت.
برخلاف همهی سالها امسال کاملاً تولدم رو دلم نمیخواد. یک حال بد فرار از تولد دارم که جدیده. در کنترل کردنش که موفق هستم ظاهراً چون کسی نفهمیده تا حالا که البته با خوندن این نوشته میفهمن. حالم اینه که فیسبوکم رو منهدم کنم و فقط یه توییتر بمونه که خیلی جمع و جوره و کم تعداد و همونجا برای خودم حرف بزنم. کلی آدم رو زدم بلاک کردم و فعلاً که قصد ندارم بذارم غریبهها تو توییترم باشن. اعصاب درستی ندارم و میدونم خوب نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر