مدتها بود این حجم از استرس و اعصابخردشدگی رو تجربه نکرده بودم. یه اشتباه ساده، یه اعتماد زودهنگام میتونه باعث خیلی چیزا و حرفهای چرت در زندگی بشه که شده. انگار نازک شده باشم، هر چیزی اینقدر راحت میره روی اعصابم که میتونم در یه آن بترکم. هنوز نترکیدهم ولی در عوض یه جور دیگه واکنش نشون میدم؛ آنفرند کردن آدمهایی که مدتهاست خوشم نمیومده ازشون ولی بودن دیگه، بلاک کردن دوستایی که از سر شوخی یه حرفی میزنن که میخوام دیوونه بشم از شوخیهاشون، دو روز فکر کردن به حرفهای اون دخترک که اینقدر موذیه که هاد رو هم دیوونه میکنه و خیلی چیزای دیگه. امروز هم که رفتم تا اسکان، متوجه شدم ترسم دوباره برگشته. از دیشب شروع کردم به خوندن کتاب «زندگی بدون ترس» و کمی شوکه شدم از اینکه دیدم چهقدر ترس میتونه شکلهای مختلفی به خودش بگیره.
امروز در حین سابیدن ته دیگ آش رشته (نوشتم آش زشته، هارهارهار) خیلی بغض داشتم و خیلی دلم نمیخواست گریه کنم. آخرش بغل و ناز هاد بود که زندهم کرد.
زندگی سخته اما ما دووم میاریم. قدرت رو باید از اون دوستی که اتوبوس ۷ متر پرتش کرد و بعد بیش از یه ماه امروز رفت خونه یاد بگیریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر