۶.۶.۸۸

شب ها خواب های آشفته می بینم، که آدم ها رو با مسلسل ها توی خیابون می کشند و پلیس با سگ راه افتاده توی خیابون، ای میل هایی می خونم که اشکم رو درمی آره و باعث می شه دقیقه ای یه سیگار بکشم و عصبانی بشم و هی نفهمم چی شد که این حرف ها زده شد و از دست خوذم حرص بخورم که یه جایی احساساتی شدم؛ ظاهرا اینا اصلا خوب نیست ولی تهش رو که نگاه می کنم می بینم این ها همون اکشن های بزرگ شدنه، درگیر شدن در مسائل و دنیای بزرگسالانی که الان می فهمم مدت هاست جزو اون ها هستم، دوست ندارم اما چاره ای نیست و تنها چیز مهم اینه که بزرگ سال خوبی باشی و سعی کنی دیرتر از یاد ببری کودکی ات رو؛
فلوکستین عمق احساسات رو که یادت رفته دوباره به یادت می آره...

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ