پدر من راننده تریلی بود. تریلی هیجده چرخ. از همون راننده ها که هر کی می شنوه این سئوال رو می بینی توی چشماش، که ای وای باباش تریاکیه ولی بابای من نه تنها تریاکی نیست که سیگار هم نمی کشه. گاهی خیلی کم مشروب مزه می کنه. آبجو دوست داره ولی در کل اینقدری نمی خوره که به حساب بیاد. خونه ی مادری ام هم توی یه محله ای از شهر بود که حتی الان دوست ندارم به کسی بگم. من مدام توی زندگی ام، در مورد شغل پدرم همیشه و در مورد محل خونه امون از بعد این که رفتم دانشگاه، جاج شدم. هیشکی چیزی نمی گفت ها ولی نگاهاشون منو می کشت. از دخترخاله ام ته دلم نفرت داشتم که پدرش پزشک بود و خونه شون پاسداران و آخرش هم با اون همه امکانات هیچ گهی نخورد. البته به خودش مربط بود که گه بخوره ولی همیشه ی همیشه با خودم فکر می کردم این عدالت نیست و هنوزم می گم نبود. برای هیچ بچه ای نیست.
توی دانشگاه آدرس خونمونو یه جایی می گفتم که مثلن بهتر باشه و تهش هم نبود. ریده بودن. مامان و بابام ریده بودن که ده سال بود می خواستن خونه رو بفروشن و برن یه محله ی بهتر و هیچ وقت توی کشاکش رابطه شون فکر ما بچه ها نبودن که چقدر اذیت می شیم و چقدر رنج می کشیم از نگاه آدم ها و کلمات بی شعورانه شون.
امروز یه دوستی یه پرسشنامه ای درباره یه چیزی ایمیل کرد برام و وقتی رسیدم به بخش شغل پدر و اون همه دیتیل، داشتم می رفتم که دکمه ی کلوز رو بزنم و بی خیال بشم. این قدر حالم بد شد که فکر کردم درست وسط کلاس درسی هستم که بغل دستی ام می پرسه ازم خونتون کجاست و من لال می شم. نشسته ام توی روپوش مدرسه ام و بچه ای می پرسه بابات چی کاره است و من لال می شم.
امروز سعی کردم لال نشم. سعی کردم منطقی باشم و به کودک درونم دلداری بدم که بچم، عزیز عصبانی ترسیده ی غمگین من، تو پدر و مادرتو انتخاب نکردی. تو تا روزی که خودت تونستی مستقل بشی مجبور بودی اون جا زندگی کنی. هیچ کدوم این ها تقصیر تو نبود. تقصیر ذهن بی فهم آدم هایی بود که تو رو با این چیزها جاج می کرده ان. تقصیر جامعه ی طبقاتی گهی است که توش زندگی می کنی. آروم باش. آروم شده ام ولی هیچ کدوم اونایی که به بچه هاشون یاد می دن که دوستاشون رو از روی این جور چیزها انتخاب کنن و قضاوت کنن رو نمی بخشم. حتی ازشون بدم میاد. خیلی
توی دانشگاه آدرس خونمونو یه جایی می گفتم که مثلن بهتر باشه و تهش هم نبود. ریده بودن. مامان و بابام ریده بودن که ده سال بود می خواستن خونه رو بفروشن و برن یه محله ی بهتر و هیچ وقت توی کشاکش رابطه شون فکر ما بچه ها نبودن که چقدر اذیت می شیم و چقدر رنج می کشیم از نگاه آدم ها و کلمات بی شعورانه شون.
امروز یه دوستی یه پرسشنامه ای درباره یه چیزی ایمیل کرد برام و وقتی رسیدم به بخش شغل پدر و اون همه دیتیل، داشتم می رفتم که دکمه ی کلوز رو بزنم و بی خیال بشم. این قدر حالم بد شد که فکر کردم درست وسط کلاس درسی هستم که بغل دستی ام می پرسه ازم خونتون کجاست و من لال می شم. نشسته ام توی روپوش مدرسه ام و بچه ای می پرسه بابات چی کاره است و من لال می شم.
امروز سعی کردم لال نشم. سعی کردم منطقی باشم و به کودک درونم دلداری بدم که بچم، عزیز عصبانی ترسیده ی غمگین من، تو پدر و مادرتو انتخاب نکردی. تو تا روزی که خودت تونستی مستقل بشی مجبور بودی اون جا زندگی کنی. هیچ کدوم این ها تقصیر تو نبود. تقصیر ذهن بی فهم آدم هایی بود که تو رو با این چیزها جاج می کرده ان. تقصیر جامعه ی طبقاتی گهی است که توش زندگی می کنی. آروم باش. آروم شده ام ولی هیچ کدوم اونایی که به بچه هاشون یاد می دن که دوستاشون رو از روی این جور چیزها انتخاب کنن و قضاوت کنن رو نمی بخشم. حتی ازشون بدم میاد. خیلی