۱۴.۴.۹۰

اول. با نقاشی کُشتی می گیریم. گاهی خوش می گذره و گاهی نه. منتظر روزی هستم که انتقامم رو بگیرم ازش.

دوم. فنچ ها در این لحظه ی زمانی ی که اینجا نشسته ام برایم به مثابه دو پرنده نیستن دیگه. یک جورایی تبدیل شده اند به بخشی از زندگیم. به دلیل این که دقیقن همون جایی مستقرند که کار می کنم، مدام می بینمشون و مدام حواسم پی شونه. خانم چند روزه هی میاد نگاهم می کنه و من نمی فهمم طبیعتن که چی می گه ولی می فهمم که یه مساله ای داره. امروز هی سرشو می کرد لای پراش و سعی می کرد بخوابه. بهرحال برای یه پرنده خواب قیلوله مفهمومی نداره و این منو نگران کرد. بردمشون حموم و شلنگ گرفتم و قفسشون رو شستم و تمیز تمیز کردم و این دوتا هم توی قفس از ترس سکته هایی زدن. هم قفس تمیز شد هم خواب از سر این پرید. کلن تخم هاشون هم مدفون کردن زیر یه خروار پنبه و گاهی می خوابن روشون. امروز فکر می کردم برم یکی از تخما رو بشکنم ببینم توش چیه ولی دلم نیومد. نمی تونم تحمل کنم ببینم یهویی توش یه پرنده ی ناقصی داره نفس می کشه. به من چه. بمونن همون جا.

سوم. قشنگم.

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ