۱۸.۴.۹۰

مادرم

مادرم هیچ وقت با قضیه ازدواج دوباره ی پدرم کنار نیومد. دو سه سال پیش بود که زد زیر همه چی. بهرحال انسان ها همه یک جایی کم میارند و قاطی می کنند و این طبیعی است.
این زن آدمی لجباز بوده و هست. همیشه مرغش یه پا داره و طبعن مرغ یک پا درست راه نمی ره و هی زمین می خوره و همیشه زندگیش نامتوازنه. پیر شده الان و همچنان با همون مرغ یک پا سر می کنه. دیگه زندگی رو دوست نداره. امیدش رو داره به طرز باورنکردنی ی به زندگی از دست می ده. فکر می کنم همین روند هم فاصله اش رو با مرگ کم می کنه. اصلن بی رحمانه حرف نمی زنم. دارم مثل یه آدم که داره از دور به مسایل نگاه می کنه و واقع گراست ماجرا رو نگاه می کنم.
همه می گن که من شبیه مادرم هستم. از بچگی ازین تشبیه ناراحت می شدم چون مدل رفتار و زندگی کردنش رو هرگز دوست نداشته ام. آدمها هم نمی فهمند یا می فهمند و لذت سادییستی ی دارند که هی تو رو به کسانی تشبیه کنند که می بینند مثالشون قیافه ی تو رو در هم و برهم می کنه. نباید. من هیچ وقت دلم نخواسته شبیه مادرم باشم. تنها یک جنبه ی او برایم تحسین برانگیزه و آن "سخت کوشی" جالب توجه اوست که از شانس بد من هیچ ذره ای از این صفتش رو ندارم، یادنگرفته ام یا به ارث نبرده ام؟ نمی دونم.
ما فرزندانش چهار نفریم. همه به یک نوعی لنگ و گول. پسراش هر دو، یک جور نابلد و آزاردهنده و ما دخترانش هم یک جور. برای من قابل درکه که نمی شه وقتی پدر و مادر کامل یا نسبتن کاملی نداری انتظاری هم نداشته باشه که تکامل رو بیاموزی. نیاموختیم و من شاید بیش از همه سعی کردم خودآموزی کنم که درد داشت و داره. مثل استخوانی که شکسته سالها پیش و بیای دوباره بشکونیش که درست جوش بخوره. شانس است اگر جوش بخوره درست و مثل اولش نمی شه هیچ موقع.
مادرم رو می گفتم. زندگی ی داره پر از انتخاب های غلط و رفتارهای نسنجیده که الان او رو به اینجا رسونده. تنهاست و این تنهایی بسیار درونی است برایش. افسرده است و بدنش هم دردناکه. هفتاد و دو ساله بودن حتمن آسون نیست در مملکتی که مدام تو رو فشار می دهند. مگر آدمی چقدر می تواند فشارها رو دوام بیاورد؟
من خیلی جاهای زندگیم رو انتخاب هایی کردم که با گذشت زمان از رویشان هنوز از انتخابم خوشحالم و راضی. شاید مثل او بی موقع حرف می زنم و اگرسیو هستم اما برخلاف او حرف ها رو گوش میدهم وبهشون فکر می کنم. سعی می کنم منطقم رو تربیت کنم، کاری که او هرگز نکرد و شاید اصلن نتونست و ندید.
امروز خیلی خیلی غمگین شدم وقتی دیدم که نمی تونه به حرف های من گوش کنه و مدام حرفی رو می زنه که فکر می کنه من می خوام بهش بگم و حرف منِ واقعی نیست. درد داشت که فهمیدم عمیقن که هیچ وقت او تغییر نخواهد کرد و همین طور ادامه خواهد داد و خودش رو زجر خواهد داد و من رو غمگین. بقیه رو نمی دونم.

این وبلاگ رو چند نفری از خانواده و فامیل های دور و نزدیکم می خونند و الان در این لحظه آرزوم این بود که هیچ خواننده ای مرا نشناسه و بک گراندم رو ندونه. امیدوارم طوری رفتار کنند که انگار ناشناسند. حداقل سعیشون رو بکنند خوبه.

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ