۱۰.۱۱.۹۰
یه روزایی هست که آدم بیاینکه حواسش باشه، میره میشینه جای اون زنهای سنتی قدیم. مرد که از در میاد تو، واسش چایی میریزه، میره شام درست میکنه، اگه مرد شام نخوره دلخور میشه. اما دقیقاً همین الگو میتونه تکرار هم بشه ولی زن سنتی جاشو بده به یه زن معمولی ِ امروزی. بره شامِ خودش رو بخوره و کارش رو بکنه و کَکِش هم نگزه. این وسط مرد رو یه نازی هم بکنه، حتی.
۵.۱۱.۹۰
کتاب جمعه: پرستو
اصلا نمی خام یه پست سوزناک و فیلان بنویسم ولی خب به هرحال همه چی ناراحتکننده هست، هر کاریش که بکنیم. گویا برای پرستو قرار بازداشت موقت صادر شده ولی خبرش رو فقط رادیو فردا رفته برای همین نمی دونم سطح درستی خبر رو.
می دونید که پرستو یه کاری رو شروع کرده بود و الان هم وسطهاشه. این بایگانی مجلات رو منظورمه در ویکی پدیا.
حالا پرستو دیگه نمیتونه تایپ کنه و بازنگری کنه و همه چیز اگر همه دست به دست هم ندیم میمونه روی زمین (یا حتی رو هوا!)
اگر وقت های پِرت دارید که تایپ کنید همین الان برید در این صفحه ی راهنما و شیوهی تایپ رو خوب بخونید و یاد بگیرید. اگر فارسینویستون مثل مال من که قبلن داغون بود، داغونه، برید این جا و این فارسینویس رو دانلود کنید و از این استفاده کنید. خیلی خوبه. تضمین می کنم. در این صفحه نحوهی تایپ صحیح فارسی رو یاد میگیرید. خوندش هیچ ضرری نداره. توصیهام اینه که این صفحههای راهنما رو خوب بخونید تا کار خودتون و کسی که بعد از شما متن رو ویرایش میکنه، آسونتر بشه.
این جا هم لیست مطالب آمادهی تایپ کردنه. طبیعی است که پیش از تمام این کارها باید عضو بشید و نام کاربری بسازید.
تا پرستو بیاد بیرون تمومشون کنیم که حداقل بارش رو کمی سبک کرده باشیم.
مرسی از نگین که این فکرو کرد.
۲۲.۱۰.۹۰
دیشب که داشتیم برمی گشتیم، وسط اتوبان یه گربه ای می خواست رد بشه بره اونور. ماشین جلویی رفت رویش. گربه صد مدل آکروباسی زیر ماشین کرد و بعد مثل جت، دوید اونور. زنده مونده بود و ما هاج و واج و راننده ی ماشین جلویی شوکه. توی این مملکت که استرس ها و مشکلات و اتفاقات پیش بینی نشده ی کشنده یهویی میان که زیر بگیرنت و تو هنوز زنده ای و نفس می کشی و معاشرت می کنی و صبح پامی شی میری سرکار و هنوز میری وایمستی توی صف صندوق بنتون که لباسای ارزون تر بخری، عین گربه هه با هزار جور آکروباسی نمرده ای. هنوز داری می دوی واسه رسیدن به اونور اتوبان.
۲۱.۱۰.۹۰
۱۵.۱۰.۹۰
یک چیزی هست در من که به مرض شبیه است و آن "پوست درد" است. موقع هایی که اعصابم به گا می رود، پوست جاهایی از تنم درد می گیرد بعد نمی توانم مثلن دستی که پوستش درد می کند را روی جایی بگذارم یا لمسش کنم. یک نفر از دوستهایمان هست که این مرض را دارد و بقیه کلن فکر می کنند من "مرض ساز" هستم و اینها توهم است.
دیشب که پست آقای قند را خواندم در باب اینترنت ملی، پوست درد آرام آرام شروع کرد به سلام کردن و حالا سطح وسیعی از دست و پایم پوستش درد می کند. به دلیل مازوخیسم حاد، یک سری هم زدم به این حزبوالله سایبری ها و فیلان ها و قشنگ حالم دگرگون تر شد.
اینترنت ملی برای من کابوسی است که می تواند منجر به این شود که در این گورستان بمانم و در نهایت بتوانم فرار کنم ترکیه، اگر بسیار هنرمند باشم. این که حالا خبر نخانم و گودر نکنم بخشی از ماجراست و اصلش این که اگر از آن برنامه ی تحصیلی یا سفارت کانادا ایمیل بزنند بهمان و ایمیل نداشته باشیم، هیچ فکری به مغز پوک شده ی من نمی رسد.
فیس بوکم را که بسته ام و هی دارم فکر می کنم بروم بازش کنم و ایمیل آدم ها را بگیرم ازشان و بعد دوباره فکر می کنم هر هر. آن ایمیل های یاهو و جی میل به چه کارم می آیند وقتی خودم ایمیل ندارم و بیایند شاهرگ گردنم را بزنند اگر ایمیل ملی باز کنم. می روم مغز خر می خورم، سنگین تر است. یک وضعیت اره به کون مانندی است که آدم می ماند چه کند.
اینجا را هم که از دست خواهم داد و کم کم از حناق حرف نزدن، غمباد خواهم گرفت. خدا - دارم کم کم مطمئن می شم که نیست - را شکر!
به مردن که فکر می کنم کمی حالم بهتر می شود که خب راهی هست برای راحتی از شر تمام این چیزها و دیگر هم نمی ترسم که آن طرفی باشد که خفتم کنند برای دادن نامه ی اعمالم به دست چپ و راستم که اصلن کدام طرف؟ که اگر خدایی بود و طرفی بود، چطور این همه آدم نمازخان، دزدند و ککشان هم نمی گزد؟
سرکار رفتگانِ بیچاره ای هستیم که تمام عمرمان را با شرافت و اخلاقیات با باد دادیم و به هیچ گور سگی هم نرسیدیم و حالا نشسته ایم و داریم می بینیم حبل المتین کوفتی هر لحظه دور و دورتر می شود.
اشتراک در:
پستها (Atom)