۱۷.۱۱.۹۱

تشخیص مودسویینگ یا حتا یه مدل بای‌پولار خفیف در من برای کسی که کمی باهام معاشرت کرده و کمی هم روانشناسی بدونه هیچ کار سختی نباید بوده باشه اما خب نه روانکاو سابقم بهش اشاره کرده بود و نه هیچ روانکاو و روانپزشک دیگری قبل و بعدش. هر وقت این بای‌پولارای خیلی حاد مثل ون‌گوک رو می‌دیدم، حس می‌کردم شبیهیم اما نمی‌فهمیدم چقدر شبیهیم و چه‌جوری شبیهیم. ترس از برچسب به این پررنگی خوردن، هیچ‌موقع نذاشت بفهمم دقیقن چمه که احساس شباهت می‌کنم باهاشون.  این دکتر جدیده با اطمینان بهم داروی مودسویینگ داد. بعد از دومین جلسه‌ی تراپی‌مون. الان که یه هفته است دارم می‌خورمش می‌فهمم که وقتی از «استیبیلیتی» حرف می‌زنین از چی حرف می‌زنین. تقریبن دارم با مفهوم جدیدی از زندگی آشنا می‌شم. اغراق نمی‌کنم. واقعن چیز عجیب غریبیه که تا به‌حال نداشته‌ام در زندگی‌ام. این‌که بشه خیلی زیبا و روون برنامه ریخت تا شب و بشه بهش عمل کرد چون حال و احوالت تقریبن مثل صبحه، چیزی بود که من همیشه در دیگران بهش غبطه خورده بودم. (الان بیش از سه خط رو پاک کردم چون داشتم می‌رفتم به اون‌جا که بشینم سینه بزنم واسه خودم). حالا دیگه آروم آروم شروع می‌کنم ببینم چی می‌شه. ببینم می‌شه اون پایداری‌ی که بیشتر آدما دارن رو داشته باشم یا نه. تا ببینم. 

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ