فکر می کردم تموم شده و بخشیدمش و همه چیز رو پشت سر گذاشتم. اما نگذاشته ام. الان که چند وقته چشمم میفته به عکس اون گوشه ی چت اش، اول یه جایی در جانم درد می گرفت، محلش نمی گذاشتم و هر بار تکرار می شد. یک بار که با هم چت کردیم بعد از تموم شدن مکالمه دلم خواست پاکش کنم از لیست و قید قصه ها رو هم بزنم اما همه اش به این فکر می کردم که باید انسانی رفتار کنم. باید بزرگوار باشم. اما نتونستم. نمی خواهم باهاش هیچ کلمه ای بگم جز این که حرفهایی که بهش نگفتم رو بکوبم توی صورتش. خشمم رو دوباره دیدم. دیدم که همه اش همون جاست و هیچ جا نرفته فقط چند سال گذشته و خاک گرفته و من خیال می کردم دیگه اونجا نیست. دکستر وقتی اون پدره بهش گفت قاتلش رو ببینه و بهش بگه که پدر بخشیدتش، نتونست. فهمید که خشمش همون جور اونجاست و مسیح و پدر و قول دادن هم نتونسته کاری باهاش بکنه و پسر رو کشت تا آروم شد. به جای کشتن او، دلم می خواد پاک بشه حافظه ام ازش و حتی هرگز نشناسمش و مثل یه غریبه از کنارش بگذرم و وقتی او سلام کرد بهش بگم: شما؟ و او بره برای خودش. بعد از خودم بپرسم: این کی بود و هیچی یادم نیاد. خریدامو بزنم زیر بغلم و توی شلوغی مغزم، اون غریبه ی نحیف رو فراموش کنم.
۱۰.۱۰.۹۰
۶.۱۰.۹۰
۲۶.۹.۹۰
جوجه لر :دی
۲۰.۹.۹۰
shit happens all the time
۱۶.۹.۹۰
ایران ای سرای امید؟
۱۱.۹.۹۰
۷.۹.۹۰
نمی خوام نایس باشم اما مجبورم. می فهمی؟ مجبور.
۲۵.۸.۹۰
۱۵.۸.۹۰
همسایه ها
۱۱.۸.۹۰
گودرم، آخ
۴.۷.۹۰
این یک پست بعد از نیمه شب است و بعد از یک ساعتی تعادل جغدها به دست هایشان منتقل می شود
۲۳.۶.۹۰
ما نسل کاملن سرویس شده ای هستیم. نیازی به این کارها نیست برادر
۲۰.۶.۹۰
زن...
۹.۶.۹۰
صد: ببخش اما فراموش نکن؟؟؟
۳.۶.۹۰
phobia
بله من یک آدم دارای فوبیای "سوسک" هستم. حتی از بازگو کردن اسمش حالم بد می شه. این تنها فوبیام نیست. فوبیای تاریکی هم دارم. احتمالن یه فوبیاهای ضعیف دیگه ای هم هست مثل ترس از فضاهای بسته (غار یا دستگاه ام آر آی ). +
نمی دونستم هیچ وقت که راهی هست برای از بین رفتن این ترس (ها). الان می دونم که هست. هیپنوتیزم. شاید الان دارید بهم لبخند تمسخرآمیز می زنید اما تا موقعی که فوبیایی فلج کننده در زندگی نداشته باشید این احساس استیصال من رو درک نمی کنید. من الان هر حبل المتینی رو چنگ می زنم تا وقتی بهم ثابت بشه به درد نخوره.
شنبه زنگ می زنم به دکتر شهیدی که رییس انجمن علمی هیپنوتیزم ایرانه و ازش وقت می گیرم. می خوام خوب بشم. می خوام به این وضع نیفتم که یه حشره ی بی شعور زندگیم رو فلج کنه، مثل الان.
شمایی که ازین فوبیاها ندارین خیلی خوشبختین. شمایی که دارین، اگه این روش درمان نتیجه بخش بود حتمن میام می نویسم که اگر دوست داشتین بدونین یه شانسی هست که از شرش خلاص بشید.
۲۹.۵.۹۰
روزهایی که نمی گذرند
دوم. امروز که رفتم بنتون، قسمت لباس بچه اش را نگاه دقیق کردم و دیدم چقدر این پیراهن های گل گلی کوچک و پلیورهای مایکرو و شلوارهای کوچک تر از حد معمول، جاذبه دارند. صاحبانشان ببینی چه جاذبه ای دارند. دوستم آبان پسری می زاید که هنوز هم دوستش ندارد. می خواست به دلایلی، دختر داشته باشد و نشد و حالا این همه ماه است مدام گریه می کند و حتی به فکر افتاده بود که بچه را به خانواده ای بسپارد. نمی فهمم چطور. نمی فهمم اصلن چگونه می تواند به این که این بچه را دوست داشته باشد یا نه فکر کند. من هیجان دارم از الان و او هنوز دودل است. نمی فهمم ولی می دانم مادری آگاهی است و مسئولیت و میزان زیادی دانایی و عشقی که باید باشد و اگر این ها نباشد جنایتی پنهان است شاید.
سوم. آی اَم وری کانفیوزد. تا کی طول می کشد نمی دانم.
۵.۵.۹۰
برای کودک درونم و برای خودم
توی دانشگاه آدرس خونمونو یه جایی می گفتم که مثلن بهتر باشه و تهش هم نبود. ریده بودن. مامان و بابام ریده بودن که ده سال بود می خواستن خونه رو بفروشن و برن یه محله ی بهتر و هیچ وقت توی کشاکش رابطه شون فکر ما بچه ها نبودن که چقدر اذیت می شیم و چقدر رنج می کشیم از نگاه آدم ها و کلمات بی شعورانه شون.
امروز یه دوستی یه پرسشنامه ای درباره یه چیزی ایمیل کرد برام و وقتی رسیدم به بخش شغل پدر و اون همه دیتیل، داشتم می رفتم که دکمه ی کلوز رو بزنم و بی خیال بشم. این قدر حالم بد شد که فکر کردم درست وسط کلاس درسی هستم که بغل دستی ام می پرسه ازم خونتون کجاست و من لال می شم. نشسته ام توی روپوش مدرسه ام و بچه ای می پرسه بابات چی کاره است و من لال می شم.
امروز سعی کردم لال نشم. سعی کردم منطقی باشم و به کودک درونم دلداری بدم که بچم، عزیز عصبانی ترسیده ی غمگین من، تو پدر و مادرتو انتخاب نکردی. تو تا روزی که خودت تونستی مستقل بشی مجبور بودی اون جا زندگی کنی. هیچ کدوم این ها تقصیر تو نبود. تقصیر ذهن بی فهم آدم هایی بود که تو رو با این چیزها جاج می کرده ان. تقصیر جامعه ی طبقاتی گهی است که توش زندگی می کنی. آروم باش. آروم شده ام ولی هیچ کدوم اونایی که به بچه هاشون یاد می دن که دوستاشون رو از روی این جور چیزها انتخاب کنن و قضاوت کنن رو نمی بخشم. حتی ازشون بدم میاد. خیلی
۳.۵.۹۰
روزهایی دیگر
دوم. به نظرم می آید که ناخودآگاهانه دارم می روم به همان سمت شب کاری های قدیم. روزها دست و دلم نمی رود به کار. انگار گم شده باشم یا چیزی گم شده باشد، هی دور خودم می چرخم و تقلای بیهوده می کنم. دلم تنگ می شود برای با ه خوابیدن و کون به هم کردنمان اما چاره چیست. کم کارم و خوش ندارم. شب ها گودر هم خلوت است. فیس بوغ نیمه تعطیل و صدایی نیست. فنچ ها هم که تخم خراب می کنند و دیگر دلیلی برای مراعاتشان ندارم. به زودی از اتاق می برمشان به جای تاریک تر خانه و آویزانشان می کنم به دیوار. خانه ای که کم تر از یک ماه در آن خواهیم بود البت.
سوم. در کار منظم شده ام. دستم نمی رود به آن ریخت و پاش های قدیم. مدام سطوح صاف و یک دست دلم می خواهد و یک جایی درِم هی معترض است. وحشیِ درونم هی نعره می کشد که نکن. سطوح بی لک. سه چهار دست رنگ غلیظ می زنم روی بوم و چنان سطح می سازم که نور لامپ هزار وات هم از پشتش نزند این طرف. برای سه کار صد در صد و پنجاه، پنج تا سفید غول پیکر مصرف کرده ام. یک جور وسواس در رنگ گذاری که قدیم ها در من سابقه نداشت. رها نیستم مثل سابق. خط کش دلم می خواهد. آبستره هم اما خط کش پرزورتر است انگار. امشب به زور و اجبار سفید را زدم روی سطوح سیاه و گذاشتم یک جاهاییش معلوم بماند. نقاشی های رنگین این چند ساله محافظه کارم کرده. این قدر که به خودم می آیم می بینم سالیانی است که اتفاق ندارد کارهایم. بد است یا خوب؟ تنها می دانم اتفاق یک جاهایی لازم است.
چهارم. دلتنگم.
۲۸.۴.۹۰
دوم. اصفهان جزو آخرین شهرهایی است که بگن انتخاب کن برای زندگی، انتخاب می کنم.
سوم. اخمخی هستم تنبل. چه کنم؟
۱۸.۴.۹۰
مادرم
این زن آدمی لجباز بوده و هست. همیشه مرغش یه پا داره و طبعن مرغ یک پا درست راه نمی ره و هی زمین می خوره و همیشه زندگیش نامتوازنه. پیر شده الان و همچنان با همون مرغ یک پا سر می کنه. دیگه زندگی رو دوست نداره. امیدش رو داره به طرز باورنکردنی ی به زندگی از دست می ده. فکر می کنم همین روند هم فاصله اش رو با مرگ کم می کنه. اصلن بی رحمانه حرف نمی زنم. دارم مثل یه آدم که داره از دور به مسایل نگاه می کنه و واقع گراست ماجرا رو نگاه می کنم.
همه می گن که من شبیه مادرم هستم. از بچگی ازین تشبیه ناراحت می شدم چون مدل رفتار و زندگی کردنش رو هرگز دوست نداشته ام. آدمها هم نمی فهمند یا می فهمند و لذت سادییستی ی دارند که هی تو رو به کسانی تشبیه کنند که می بینند مثالشون قیافه ی تو رو در هم و برهم می کنه. نباید. من هیچ وقت دلم نخواسته شبیه مادرم باشم. تنها یک جنبه ی او برایم تحسین برانگیزه و آن "سخت کوشی" جالب توجه اوست که از شانس بد من هیچ ذره ای از این صفتش رو ندارم، یادنگرفته ام یا به ارث نبرده ام؟ نمی دونم.
ما فرزندانش چهار نفریم. همه به یک نوعی لنگ و گول. پسراش هر دو، یک جور نابلد و آزاردهنده و ما دخترانش هم یک جور. برای من قابل درکه که نمی شه وقتی پدر و مادر کامل یا نسبتن کاملی نداری انتظاری هم نداشته باشه که تکامل رو بیاموزی. نیاموختیم و من شاید بیش از همه سعی کردم خودآموزی کنم که درد داشت و داره. مثل استخوانی که شکسته سالها پیش و بیای دوباره بشکونیش که درست جوش بخوره. شانس است اگر جوش بخوره درست و مثل اولش نمی شه هیچ موقع.
مادرم رو می گفتم. زندگی ی داره پر از انتخاب های غلط و رفتارهای نسنجیده که الان او رو به اینجا رسونده. تنهاست و این تنهایی بسیار درونی است برایش. افسرده است و بدنش هم دردناکه. هفتاد و دو ساله بودن حتمن آسون نیست در مملکتی که مدام تو رو فشار می دهند. مگر آدمی چقدر می تواند فشارها رو دوام بیاورد؟
من خیلی جاهای زندگیم رو انتخاب هایی کردم که با گذشت زمان از رویشان هنوز از انتخابم خوشحالم و راضی. شاید مثل او بی موقع حرف می زنم و اگرسیو هستم اما برخلاف او حرف ها رو گوش میدهم وبهشون فکر می کنم. سعی می کنم منطقم رو تربیت کنم، کاری که او هرگز نکرد و شاید اصلن نتونست و ندید.
امروز خیلی خیلی غمگین شدم وقتی دیدم که نمی تونه به حرف های من گوش کنه و مدام حرفی رو می زنه که فکر می کنه من می خوام بهش بگم و حرف منِ واقعی نیست. درد داشت که فهمیدم عمیقن که هیچ وقت او تغییر نخواهد کرد و همین طور ادامه خواهد داد و خودش رو زجر خواهد داد و من رو غمگین. بقیه رو نمی دونم.
این وبلاگ رو چند نفری از خانواده و فامیل های دور و نزدیکم می خونند و الان در این لحظه آرزوم این بود که هیچ خواننده ای مرا نشناسه و بک گراندم رو ندونه. امیدوارم طوری رفتار کنند که انگار ناشناسند. حداقل سعیشون رو بکنند خوبه.
۱۴.۴.۹۰
دوم. فنچ ها در این لحظه ی زمانی ی که اینجا نشسته ام برایم به مثابه دو پرنده نیستن دیگه. یک جورایی تبدیل شده اند به بخشی از زندگیم. به دلیل این که دقیقن همون جایی مستقرند که کار می کنم، مدام می بینمشون و مدام حواسم پی شونه. خانم چند روزه هی میاد نگاهم می کنه و من نمی فهمم طبیعتن که چی می گه ولی می فهمم که یه مساله ای داره. امروز هی سرشو می کرد لای پراش و سعی می کرد بخوابه. بهرحال برای یه پرنده خواب قیلوله مفهمومی نداره و این منو نگران کرد. بردمشون حموم و شلنگ گرفتم و قفسشون رو شستم و تمیز تمیز کردم و این دوتا هم توی قفس از ترس سکته هایی زدن. هم قفس تمیز شد هم خواب از سر این پرید. کلن تخم هاشون هم مدفون کردن زیر یه خروار پنبه و گاهی می خوابن روشون. امروز فکر می کردم برم یکی از تخما رو بشکنم ببینم توش چیه ولی دلم نیومد. نمی تونم تحمل کنم ببینم یهویی توش یه پرنده ی ناقصی داره نفس می کشه. به من چه. بمونن همون جا.
سوم. قشنگم.
۱۱.۴.۹۰
۷.۴.۹۰
اِوری تینگ ایز اوکی اما تو باور نکن
دوم. دارم تمرینِ "چگونه هدفمند خرابکارتر باشم" می کنم. می رینم در روی بوم نقاشی و بعد از کپه ی شِتِ روی بوم به نتایج شگفت آوری می رسم. مدت ها بود به خاطر این که به شدت منظم کار می کردم و نمی گذاشتم میلی متری خطی یا نقطه ای جابه جا بشود، این را از دست داده بودم. دردناک هم هست. می دانم که نتیجه ای که راضی ام کند و به آنجایی برسانَتَم که احساس کنم اِوری تینگ ایز پِرفکت، مدتی طول می کشد. چقدر؟ ندانم.
سوم. دیگه برام سخت است که روزانه نویسی های دیگران را - هرچند خوب - رو بخوانم. برایم جالبه بفهمم آیا این روزانه نویسی های خودم خواندنی هستند یا نه. طبعن چون گودر رو ترک کرده ام کامنت ها را با جان و دل پذیرا می باشم.
۵.۴.۹۰
تغییر
دوم. گودر را به صورت ضربتی ترک کردم. در طول روز و شب و در خواب مدام خارخار می کنه که برو یه ثانیه گودر کن اما مقاومت می کنم. ترکش مثل ترک سیگار است. واقعن به همون سختی. راهی که من ابداع کردم که کمتر زجر بکشم این بود که خودم رو قانع کردم. دیدم نه معاشرت های مجازی عمیقی دارم که مثلن با ترک گودر تنها و بی کس بشوم و نه مطالبی که هر روز می خوانم چیزهایی هستند که با نخواندنش از دایره دانشم چیزی کم یا بهش چیزی اضافه بشود. اعتیاد به اینترنت بالاخص گودر تمرکزم رو ازم گرفته و نمی گذارد کارهای مفیدتری کنم. سه ساعت زمان زیادی است در روز برای نشستن و اسکرول کردن.
سوم. نقاشی نمی کنم. نقاشی منو می کنه. به معنای واقعی کلمه و عمل.
چهارم. کم حوصله تر شده ام. سخت تر راضی می شوم. بعد از چند ساعت حوصله ام از جمع رو از دست می دهم. خسته می شوم و آسیب پذیر. سعی دارم کمی روال زندگی ام را به جایی برسانم که پرانرژی تر باشم که به یک تلنگر نشکنم. بیشتر خواهم نوشت. نوشتن خودش آدمیزاد رو قوی می کند.
۲۴.۳.۹۰
تخم بذار دیگه. دیوونه ام کردی
ماده هه اما یه عادتی داره. وقتی می خواد بهم حالی کنه یه چیزی می خواد و یه مشکلی هست، تا منو می بینه کجکی هی میاد سمتم. نگاهم می کنه و کاملن کاری می کنه که می فهمم داره بهم توجه نشون می ده. توجه واقعی.
رفتم دو هفته پیش واسشون یه لونه ی قناری خریدم. یه کاسه ای است پلاستیکی و پنبه نزده رو چپوندم توش. اولش فکر کردم خوشحالن و لونه رو قبول کرده ان اما این طور نشد. ماده هه عصبی بود و دیوونه وار هی می پرید این ور و اون ور. قبولش نکردن. هر کاری کردم و هر کله معلقی زدم قبولش نکردن.
لجبازی در هر موجودی هست انگار. دیگه امروز تسلیم شدم و رفتم همون جادونه ای سفیدی که مال طوطی بود رو گذاشتم و یه کم پنبه گذاشتم توش و آویزوونش کردم به قفس. یک کم بعد قشنگ دیدم رفتن توش و خوشحالن. امیدوارم حالا باز بازی جدیدی درنیارن.
۱۲.۳.۹۰
یازدهم خرداد نود - به یادسپاری
برای هاله سحابی
و برای تمام این سال هایی که فقط داد زده بودم
اشکم تا دیروز داغ بود
تمام دیروز اما با اندوه گریه کردم
نوشتم که یادم نره
و بله من غمگین بودم دیروز. سانتی مانتالیسم یا چرند یا هر چی.
۲۱.۲.۹۰
موودسوویینگرز
این که مودسویینگ چیه خودم هم دقیقن اطلاع ندارم فقط می دونم که در یه روز که با کم کردن ساعت خواب می شه 16 ساعت، ممکنه بیش از چهار مدل حال رو تجربه کنم. استرسو، بی حال و خسته و بی حس، خوشحال و پرانرژی و بی قراری که اولش انرژی انفجاری دارم و بعد تبدیل می شه به پوووف.
مودسویینگ گویا درمان نداره. حتی خودم فکر می کنم نتیجه ی بی کم و کاست بیش فعالی درمان نشده ام در بچگیه.
همین لحظه که دارم اینو می نویسم در وضعیت دوم هستم. بی حالی غیرقابل کنترل. در این وضعیت که اگر بهش پا بدم می تونه زندگی ام رو به گه بکشه، می رم می نشینم جلوی کارم و سعی می کنم ( عین کلمه ی سعی می کنم رو فرض کنید ) و حتی اگر پیشرفت قابل توجهی در نقاشی ام به وجود نیاد وضعیتم رو حفظ می کنم. تا حدی جواب می ده. ممکنه در یک ساعت فقط روی یک بخش یک سانت در یک سانت، کار کنم اما سعی می کنم ( خیلی سعی می کنم ) که به حالم محل نذارم. شرایط پیچیده ایه و احتمالن فقط باید این حال رو دقیقن تجربه کرده باشید تا متوجه اوضاع مزخرفش بشید. در مورد نقاشی کردن که نتیجه ی ملموس و عینی داره کارم آسون تره ولی مواردی مثل فرانسه خوندن به یک فاجعه تبدیل می شه. در این حال، حتی تلفظ درست کلمات رو هم از یاد می برم. می شم یه آدمی که انگار یه ماهه فرانسه خونده ( الان شش ماهه که فرانسه می خونم ) و حتی وقتی مکالمه رو گوش می کنم و سعی می کنم ( همون سعی، حتی بیشتر ) که تلفظ هام درست باشه کاملن شکست خورده ام.
اولا که فهمیدم وضع زندگیم این جوریه، خودم رو می سپردم دست حال لحظه ام. این بدترین کار بود چون حال دوم یعنی بی حال و خسته و فیلان قوی ترین مدل حال (شاید در منه ) است و می تونه تا ابد ادامه پیدا کنه. دراز می کشیدم روی مبل جلوی تلویزیون و ساعت ها به صفحه خیره می شدم. برام هم فرق نداشت چی می بینم. فقط می دیدم. بعدتر که رفتم سرکار وضعیتم بیشتر رفت در حال اول که استرسو بودم و تمام روز در حال سکته کردن از اضطرابی که واقعن دیوانه کننده بود.
الان آگاهم به مشکلم. می دونم و می فهمم که کی در چه حالی ام. بعضی وقت ها نمی تونم مقاومت کنم ولی در کل بخوام حساب کنم موفق تر عمل می کنم از قبل. خیلی موفق تر.
تا در این وضعیت نباشید درکش نمی کنید. باور کنید. این رو گفتم که بدونید وقتی با آدمی مثل من هستید ( چه دوست چه همخونه چه پارتنر و چه هرچی ) بدونید ماها نیاز به چیزی داریم به نام درک کردن. ما رو درک کنید. مثل ایدزوها که درکشون می کنید یا سرطانی ها. ما هم بیماریم فقط ظاهرمون هیچی رو نشون نمی ده. ما هم داریم درد می کشیم. دردی که هیچ وقت تموم نمی شه.
۱۹.۲.۹۰
ماده هه
امروز صبح پاشدم و وضعیت رو به وضع سابق درآوردم. الان کاملن خوشحاله. لونه نساخت اما می بینم که انگار ازین که دونه ها در یک لاین قفس است و او می تونه از این دونه بپره به اون دونه، رضایت کامل داره. شاید دلیل اینکه اصرار داره همونجا لونه بسازه اینه که دسترسی اش به غذا رو به هیچ وجه از دست نده. احتمالن زندگی در پرنده فروشی ی که خیلی پرنده با اون وضعیت کنار هم زندگی می کردن و حتمن سر غذا مرافعه داشتن، این احساس ناامنی رو بهش داده. بیشترین کاری که در روز انجام می ده خوردنه. می ترسم بترکه.
۱۶.۲.۹۰
طبیعت
۱۲.۲.۹۰
من الان خودِ اوباما هستم یا علفش خوب بوده؟
این آدم پراز انرژی و پرفکت و فیلان که می گن الان یک نقاش زپرتی در دهه ی چهارم ( بله، سی و دوساله هستم و 6 ماهه دیگه سی و دو سالم تموم میشه) زندگی اشه که هنوز می شینه جلوی بومش پنیک می زنه از این که اونی که قراره این کارو ببینه و شاید کالکتور باشه و یا گالری دار قراره با چه زاویه ای برینه بهش.
این آدم لیدر و شاخ و جالب انگیز و قوی، وقتی مهمترین آدمش حالش خوب نیست و او نمی دونه چشه و چون او آدم درونگراییه و اصولن مثل خود نویسنده که یک ریز حرف می زنه و یکی باید یه وقتایی بهش یادآوری کنن که بسه، نیست می تونه در عرض یه دقیقه حال همین آدم خفنی که توصیفش رفت رو ازین رو به اون رو کنه. (دارم شرح حال میدم فقط)
بعد آن خانم که قراره وکیل و مدیرعامل بی احساسی باشه که عامل پیشبرد بزرگ ترین کارهای جهانه، یه احساساتی گاوی است که وقتی دوستش فیلمش می کنه و سرکارش میذاره برایش استرس می گیره و طوری حالش بد می شه که افت قند پیدا می کنه.
مدام ته مغزش یک موجودات ریز و زیادی داد می زنن : اون روز نزدیکه که بری و همه شونو بذاری این جا و جر بخوری ازین سر تا اون سر و این خانمی که شرحش رفت خیلی آهسته و بی صدا جر می خوره.
حالا کلن گفتم نشینین ازین تست ها بزنین چون اگه مثل من آدم بدبین و داغونی نباشین باور می کنین و ممکنه به گا یا همون جایی که خیلی دوره برید. با تشکر
۶.۲.۹۰
روزهایی که می گذرانم
دیروز ه که از سرکار برگشت با خودش یک فنچ سفید آورد. پرنده فرار کرده بود و خسته نشسته بود روی پله ی خانه ای و او هم آوردش خانه. اینقدر بی حال بود که نشسته بود روی انگشتم و تکان نمی خورد. سبد لباس چرک ها را خالی کردم و کاسه ی آب گذاشتم برایش و از همسایه پایینی ارزن گرفتیم و برایش ریختیم. قحطی زده بود و خورد و نوشید. مدام فکر کردم بدهمش به کسی که فنچ داشته باشد. به گیت زنگ زدیم و قرار شد بیاید بگیرد و ببردش.
وسط حرف با ند و ه یکهو فکرم حرف شد که "نگهش می دارم" و نگهش داشته ام. جفت ندارد و باید برایش قفس هم بگیرم. امروز صبح که خوب خوابیده و چریده بود برای خودش، فرز و تیز می پرید و آواز ناقصی هم می خواند. گذاشتمش در بالکن و یک بند شادی کرد تا هوا سرد شد و گذاشتمش توی اتاق. من کار می کردم و این بیب بیب می کرد.
فهمیده ام که ضعف هایی دارم در کارم و باید رفعشان کنم. ایرادهایی که شاید خیلی ها نفهمند اما خودِ کمال گرایم که می فهمم. یک ساعت تمام روی یک مار کوچک کار کردم که دلم راضی بشود و نشد. بهرحال کار تمام شد و من هم تمام شدم. روی مبل خوابم برد و هی می پریدم به این خیال که ه برگشته خانه.
۲۹.۱۲.۸۹
بهار؛ برای همه ی آنها که برای آزادی مبارزه می کنند
زندانی های این روزها شاید عید رو کمتر حس می کنند. می دونیم که قلبهاشون پر از امید است و صبورند اما عید برای آنها مثل ما نیست.
خویشاوندان و دوستان کشته ها هم. عید آنها هم حتما که با ما فرق دارد.
نمی دانم چه باید بکنیم که عید را برگردانیم به خانه هاشان، دلهایشان که حتما سبز است و بهار در قلب هایشان.
هرجا هستید سال نویتان مبارک باشد. سر سفره ی هفت سین به یاد همه آنها که جانشان و عمرشان را در راه آزادی فدا کرده و می کنند؛ باشیم.
۱۹.۱۲.۸۹
بدون عنوان؛ عن
دیروز همه چی تموم شد. واقعن تموم شد. تمام این چند روز می خواستن قانعم کنن که تا آخر فروردین بیام، تا آخر اردی بهشت بیام، تا آخر خرداد بیام. جلویشون وایستادم. سی و دو سالمه و هنوز وقتی با آدمی که از من بالاتره به یه نحوی می خوام یه حرف جدی بزنم و حقمو بگیرم، در حد مرگ استرس می گیرم. یه سیتالوپرام خوردم و کاملن خودم رو درک کردم. نخواستم از خودم که قوی باشه و استرس نگیره. درک کردم که خب اینجوریه بیچاره، استرس می گیره و تو باید واسش یه کاری کنی که آروم بشه. آروم شده بودم. بی هیچ نگرانی ی جلوی مدیرعامل یه شرکت خیلی مهم وایستادم و با یه لبخند بی خیالانه ای گفتم واقعن دیگه نمیام بعد از عید و وقتی که سعی کرد برای خوش وقت بخره با همون لبخنده نگاهش کردم و گفتم بگردید دنبال آدم.
پریروز یه پست نوشتم که یه جورایی غر بود و یه ربطایی هم به زن بودنم و اجحافی که در محیط کار بهم می شد، پیدا می کرد. درفتش کردم. درفتش کردم چون دیدم دلایلم کافی نبوده. زن بودنم تنها دلیلی نیست و نبوده که بهم اجحاف شده، که هیچ کجا بیمه ام نکرده اند، که همه جا سعی کرده اند تا مرحله ی بیستم فقط به فکر منافع خودشون باشند. زنایی هستند که خوش شانس هم بوده اند و روش گرفتن حقشون رو ازین کارفرماهای عن بلد بوده اند و الان هم جای خوبی ایستاده اند در زندگانیشون. من بلد نبوده ام. من می ترسیدم که مواجه بشم با این آدما. وقتی هم که اونقدر عصبانی می شدم که برم حقمو بگیرم از بس احساساتی می شدم که خراب می کردم، زبونم بند میومد و نمی تونستم خوب جواب طرفو بدم و اشک حلقه می زد توی چشمام. آدمایی مثل من باید خودشونو ازین حجم احساسات بی فایده نجات بدهند و بفهمند بد نیست یه آرامبخش توی اون شرایط. برای من که خوب بود.
می دونم که طبق نُرم جامعه ی جهانی رسیدن به همه ی این نتایج بالا در سی و دو سالگی دیر است اما خب بعضی از ما دیر بالغ می شیم و دیر می فهمیم کجای دنیا و زندگیمون وایستادیم. من یکی از اونهام ولی این خیلی هم نگرانم نمی کنه. مهم اینه که بالاخره رسیدم به اونجا. بالاخره تونستم.
۲۳.۱۱.۸۹
تمام دیشب رو انگار یکی دست انداخته بود و داشت تنم رو از تو پاره پاره می کرد. مبارک رفته بود و شادمانی مصری ها داشت دیوانه ام می کرد. اوباما که پیامش را خواند، دیگر اشک ریزانم شروع شد. اصلن نمی فهمیدم احساسم چیست. سرخوردگی؟ شادی؟ نفرت؟ حسادت؟ دلسوزی؟ نگرانی؟
یک چیز مدام در سرم فریاد می کشید : نوبت ما خواهد شد؟
۱۱.۱۱.۸۹
سطح بحث
۲.۱۱.۸۹
۲۸.۱۰.۸۹
بيضايي ِ من
ناراحتم حتي از يادآوري اش.
۲۱.۱۰.۸۹
Hi, I'm the HARSH one
بله، بعد مدتي ديدم من اصلن توان اين كه ليدي باشم را ندارم. يك ببري هست در من كه همين طوريش دارد خفه مي شود و در استيل ليدي بودن در حال انفجار است، بينوا. حالا همان آدم ِ هارش و حتي شايد به نظر شما عن يا همان اَن هستم. ممكن است در برخورد اول طوري با شما حرف بزنم كه اولين بار باشد در زندگي تان كه كسي با شما به اين گونه حرف مي زند. متفاوت هستم از اين لحاظ و مي دانم ممكن است دوستم نداشته باشيد ولي مهم نيستيد اگر دوستم نداريد. آن هايي مهم اند كه مانده اند و خنده ها و مهرباني ها و غم ها و زندگي مان را با هم شر كرده ايم. آن ها مهم اند كه مي دانند من چطور آدمي هستم. مي دانند كه زير اين هارش بودن، قلب هم دارم. مي دانند كه آدمي هستم كه در تخم چشمشان نگاه كنم و حرفم را بسيار برخورنده تر از ليدي هاي اطرافشان به آن ها بگويم اما دوستشان هستم.
زندگي ِ ما آدم هاي هارش سخت است. همه ي ما گاهي دوست داريم بتوانيم زبان تيزمان را غلاف كنيم و دل آدم ها را نشكنيم. همه ي ما گاهي دوست داريم درونمان يك گربه ي نرم ِ پشمالو دراز كشيده باشد كنار آتش و ميوي نازي بكند. ما آدم هاي غمگيني هستيم حتا. مي دانيم دايره ي دوستانمان محدود است اما خب حداقل مطمئنيم كه آن ها از چه آتشي گذشته اند و چه خون دلي خورده اند كه الان پيش ما مي نشينند روي مبل و حرف هاي دلشان را به ما مي گويند.
من هارش بودنم را مثل رنگ به رنگ شدن چشمانم پذيرفته ام ولي مي دانم كه دليلي نيست ديگران هم بپذيرند. همه هنوز هم از اين كه چشمانم در نوري سبز مي شود و در نوري قهوه اي، تعجب مي كنند و يادشان مي رود كه روزي باز همين قدر متعجب گفته بودند اوه، چه جالب ! چشمات سبز شده .